سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آمدن .. ماندن.. رفتن..

شنیدم که می گفت میمونیم اما نشنیدم که کی میریم انگار دوست داشتم بمونم انگار یه چیزی اینجا بود که رفتن را برایم سخت می کرد اما وقتی میدیدم همسفرام یکی یکی دارن میرن با رفتن خو می گرفتم از اون موقع دیگه هر مسافری میومد خوشحال نمی شدم فقط می پرسیدم تو می دونی کی باید بریم اما هیچکدوم نمی دونستن و من بیشتر افسوس می خوردم که چرا لحظه ی اومدن به صدا گوش ندادم که کی میرویم غافل از اینکه نمی دانستم  برای چه می خواهم بمانم و چرا از رفتن می هراسم اگر هدف از آمدن رفتن بود پس ماندن برای چه بودبه ناگاه به خاطر آوردم که صدا می گفت وقتی که ماندیم آب بردارید و غذا که بی توشه ها در راه می مانند حرفهایم چه زیباست  اما انگار هیچ دیواری نیست که حرفهایم بر آن تکیه کنند جز دیوار شک . صدا که بود هیچوقت نفهمیدم اما هر که بود دیری بود که بود که همه مسافران پیر و جوان او  را می شناختند جز من چراا؟؟ سالها ماندم انگار فراموش کرده بودم  رفتن راحتی فراموش کردم روزی آمده ام انگار که از اول اینجا بودم  حتی فراموش کردم توشه بردارم  انگار که حرفهای صدا را فراموش کرده بودم و به مسافرانی که حرفهای صدا را می زدند با تعجب نگاه می کردم  هر چه که می خواستم انجام می دادم انگار فراموش کرده بودم کتاب قانون ماندن را که صدا برایم فرستاده بود آخه پر از حرفهای رفتن بود و من رفتن را دوست نداشتم  گوهری داشتم که صدا برایم فرستاده بود اما نمی دانستم که چقدر ارزش دارد و آن را در برابر لذتی یک روزه فروختم  دیگر هیچ نداشتم جز جعبه خالی گوهر و کوله باری خالی که جز یک کتاب در آن نبود از بی همه چیز بودن خوابیدم و در خواب صدا را شنیدم که صدا می گفت آماده شو وقت سفر است فردا می رویم پرسیدم کجا؟ گفت راه دراز است بی توشه ها در راه می مانند مرا می گفت صبح شد و من رفته بودم اما من کی رفته بودم ؟؟اما ترسی مرا فرا گرفت که این را از  ذهنم برد یاد حرف صدا افتادم :بی توشه ها در راه می مانند ومن بی توشه بودم  اما ناگاه به یاد کتاب افتادم  کوله ام را باز کردم کتاب را گشودم  و خواندم در آغازش بنام خداوند بخشنده ی مهربان  خندیدم و به راه افتادم انگار صدای لبخند صدا را شنیدم و خندیدم



نظرات دیگران: نظر
لیست کل یادداشت های موجود در هم نوشت

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
دوره ارزانیست !!!
[عناوین آرشیوشده]