سفارش تبلیغ
صبا ویژن
زندگی

هی فلانی.زندگی شاید همین باشد

 

زندگی

.::wolf::.



نظرات دیگران: نظر
I Say Hello You Say GoodBye

سلام، خیلی وقت پیش نبود، همین دو یا سه سال پیش بود،یه پسری بود یه پسر غیر معمولی، اون پسر خیلی باهوش و کنجکاو بود ولی اصلا بلد نبود کسی رو گول بزنه، خلاصه بگم اون پسر حیله پیله تو کارش نبود و خیلی صاف ساده بود. اون خیلی دلش میخواست واسه ی خودش یه همدم پیدا کنه ولی بیشتر از روی کنجکاویش بود که ببینه این عشقی که اینهمه تو فیلما و کتابا ازش تعریف میکنن چه شکلیه. یه روز که از خواب بیدار شد، بار و بندیلشو جمع کرد و رفت به جستجوی تیکه ی گمشده ی خودش، هنوز چند قدمی از خونش دور نشده بود یه پسری رو دید که داره گریه میکنه، نشست و دستشو گذاشت رو شونه ی پسرک گریون و ازش پرسید که چرا گریه میکنی؟ گفت: خیلی دوسش داشتم، حتی یه بارم به کسی غیر از اون فکر نکردم، من بهترین روزامو به پاش رختم ولی اون... پسرک سریع بولوتوس موبایلشو روشن کرد و ۲-۳ تا اس ام اس واسه ی پسر گریون فرستاد که یکم حالش بهتر بشه، پسر گریون تشکر کرد و به هم شماره دادن و از هم خدا حافظی کردن و هر کدوم راه خودشونو رفتن... پسر داستان ما از شیدن این حرفها خیلی ناراحت شد ولی پیش خودش گفت حتما این پسره هم یه کاری کرده که اون ترکش کرده چون و کتابا و فیلما هیچ وقت اینجوری نمیشه... داشت راه میرفت و توی همین فکرا بود که یکدفه میبینه یه چیز آتیشی داره از تو آسمون با سرت زیاد به طرفش میاد، دو تا پا داشت دوتای دیگم قرض کرد و دوید به سمت یه ماشین که پشتش پناه بگیره، اون شیع آتیشی درست خورد وسط سقف ماشینی که پسرک بقلش پناه گرفته بود! بوب! بنگ! بومـــــــــــــب! بعد دو سه دیقه که آتیش و سرو صدا تموم شد پسر داستان ما از اونجایی که کنجکاو بود رفت تا ببینه تو ماشین چی از فضا افتاده! رفت بالای ماشین وایساد و دید که سقف ماشین سولاخ شده، یکم رفت جولوتر و دید یه تیکه آهن بزرگی تو ماشین افتاده و روش پر خاکستره، تا خواست خاکسترا رو پا کنه از اون آهمن پاره ی فضایی صداهای عجیب غریبی در اومده و یه نور خیلی زیادی ازش زد بیرون! پسرک جلوی چشاشو گرفت که نور و چشاش نزده بعد دو سه دیقه که گرد و خاکا خوابید از بین اون نور یه دختر خانومی با مانتو و روسری اومد بیرون! پسرک دیگه داشت شاخ در میاورد ولی چون فیلمای فضایی زیاد دیده بود زیاد تعجب نکرد! رفت جلو و به دخترک سلام کرد و دخترک جواب سلامشو داد، پسرک از دخترک پرسید ببینم تو که از فضا اودی چرا مثل بقیه ی آدم فضاییایی که تازه وارد زمین میشن لخت نیستی!؟ دخترک یکدفعه سرخ شد و یکی محکم زد تو گوش پسره  و گفت بیشــــــــــــــوره بی ادب! این چه وعض حرف زدن با یه خانوم محترمه! پسرک هم قاطی کرد و تا اومد یه مشت بزنه به دخترک یکدفه یه چیزی مثل برق گرفتشو شست متر پرتش کرد عقب! پسرک همون جا یه ماشین سوار شد  با سرعت ۲۲۰ تا به سمت دخترک رفت و با همون سرعت زد بهش! بوب! بنگ! بومب! دنگ! دونگ! ماشین درب و داغون شد و پسرک به زور خودشو از تو ماشین کشید بیرون و دید دخترک داره شلوازشو میتکونه و میگه!!!: خیلی بدی! نیگاکن! ببین چی به روز مانتوم آوردی! تازه از پلاسکو خریده بودمش! پسرک زد زیر خنده و گفت حقته این به اونی که منو زدی در! دخترکم قبول کرد و گفت با اینکه خیلی شیتونی ولی ازت خوشم اومد حالا asl بده! پسرک گفت m 17 teh دخترک هم گفت f 21 مریخ، پسرک گفت میشه با هم دوست بشیم!؟ دخترک گفت آخه من هم ازت بزرگترم هم باهم اختلاف طبقاتی داریم!! من مریخیم ولی تو یه زمینیی! پسرک هم قبول نکرد و از روش های مختلف شروع به زدن مخ دخترک کرد و بعد از چند دقیقه موفق شد و اونا باهم دوست شدن...چند روز که گذشت پسرک دید که داره به دخترک عادت میکنه... ، پیش خودش گفت که اگه من به اون عادت کنم خیلی چیزامو از دست میدم که مهمترینش قدرت تفکر و هوش و حواسمه... و عشق بر عقلش قلبه کرد و تصمیم گرفت که همه ی چیزارو در قبال دوستی با دخترک از دست بده... گذشت و گذشت... روزا و شبا... هفته ها و ماه ها... اونا باهم بودن همیشه و همه جا... شبا دخترک ستاره هارو به اون نشون میداد و میگفت خونه ی من تو یکی از این ستاره هاست و روز ها هم پسرک ، دخترک رو به میدون آزادی و میدون خراسون و خیابون ولیعصر میبرد و آدمای زمینو بهش نشون میداد... پسرک دیگه به دخترک عادت کرده بود و دیگه نمیتونست دوریشو حتی واسه یه لحظه تحمل کنه... که یه روز دخترک ازش میپرسه : اگه من ازت جدا بشم ناراحت میشی؟! پسرک به دخترک نیگاه میکنه و میگه منظورت چیه!!؟ آخه چرا!؟ دخترک میگه خوب دیگه... ! پسرک گفت خوب دیگه یعنی چی!؟ بگو ببینم جریان چیه!؟ دخترک گفت راستش برام خاستگار اومده و فردا قراره یه سفینه بیاد دنبالم و برم تو مریخ که به مراسم عقدم برسم... پسرک گفت مگه تو نبودی که میگفتی دوسم داری!؟ دخترک گفت خوب... آره ، پسرک گفت میگه تو نبودی که تو چمنای میدون آزادی بهم گفتی که هیچ وقت ترکم نمیکنی! دخترک گفت آره ولی... پسرک گفت پس چی شد...؟؟؟ دخترک چیزی نگفت و پسرک شروع به گریه کردن کرد و دخترک اونو ترک کرد و رفت... پسرک روزا و شبا گوشه ی خیابون به خاطراتش فکر میکرد و گریه میکرد تا یه روز او پسرکی و که چند سال پیش جای اون نشسته بود و گریه میکرد با ماشین ماکزیما از بقلش رد شد و اونو دید! حالا دیگه پسرک داستان ما پسرک گریان شده بود و اون پسرک گریان به پسرک پولدار تبدیل شده بود. پسرک پولدار به پسرک گفت چی شده چرا گریه میکنی!؟ پسرک آهی کشید و تمام داستان رو بهش گفت... پسرک پولدار با ناراحتی گفت درکت میکنم چون منم حال تورو داشتم ولی برام تجربه ی خوبی شد که بفهمم اون عشق و دوست داشتنی که ما تو کتابا و فیلما میبینیم با این دنیا زمین تا آسمون فرق میکنه... و من از زمانی که اینو فهمیدم زندگیم خیلی بهتر شده... به تو هم پیشنهاد میکنم همین کار رو بکنی و گذشترو فراموش کنی... پسرک قبول کرد و باهم سوار ماشین شدن و رفتن... پسرک داستان ما تو یکی از کارخونه های پسرک پولدار شروع به کارگری کرد و دوباره همه چیز رو از صفر شورع کرد، اون خیلی چیزاشو از دست داده بود ولی در عوض یه درس بزرگی تو زندگیش گرفت که این درسو هیچ استادی بهتر از تجربه نمینتونست بهش یاد بده...



نظرات دیگران: نظر
لیست کل یادداشت های موجود در هم نوشت

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
دوره ارزانیست !!!
[عناوین آرشیوشده]